امروز قرار بود برادرم بهداد برای گذراندن دوره اموزشی خدمت سربازی به مرزن آباد چالوس اعزام بشه روز تقسیم ازشون خواسته بودن تا امروز ساعت 7 صبح ترمینال غرب تعاونی 4 باشن به خاطر همین من و مامانم و بهداد ساعت 6 رفتیم به سمت ترمینال . ساعت شش ونیم بود که رسیدیم تعدادی از بچه ها با موهای تراشیده جلوی درب تعاونی بودن و تعدادی هم داخل سالن حدود 70 نفری بودن یاد دوره سربازی خودم افتادم و نگاهی هم به بهداد انداختم داشت گریم میگرفت که از سالن رفتم بیرون چند باری این اتفاق افتاد اما خودم و کنترل کردم با اعلام مسوول تعاونی بچه ها رفتن به سمت اتوبوس ها ساعت یک ربع به هفت بود حدود 200نفری شده بودن از ظاهرشون معلوم بود همه بچه های مثبت و خوبی هستن حداقل 23یا24سال سن داشتن بعضی می خندیدند و بعضی تو فکر بودن اما مطمئنم تو دل همشون ی غمی بود غم دوری از خانواده اخه خیلی از اونها تا الان ی شبم از خانوادشون دور نبودن یکیشون برادر خودم که میدونم دوری از خانواده براش خیلی سخت اخه تا الان تنهایی جایی نرفته درب یکی از اتوبوس ها باز شد بهدادم بدون خداحافظی رفت بالا انگار نمی خواست تری چشماشو ببینیم بدم نشد چون مطمئنم اگه برا لحظهای هم چشم تو چشم میشدیم اشک هر سه مون جاری می شد از دور برا هم دست تکون دادیم و اتوبوس حرکت کرد روزای سختی در پیش دارم اخه بهداد هم برادرم هم همکارم و هم دوستم... الان که گریم بگیره... خدا پشت و پناه همشون باشه امیدوارم شاد و تندرست برگردن پیش خانوادشون و دوران خدمتشونم تو شهر خودشون باشه . یا حق .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر