روي چون ماه تو را ديدم و حيرانم كرد
لحظه اي آن تو را ديدم و شيدايم كرد
زلف مشكين تو شد دام بلا مونس جان
نگهت تير بلا گشت و گرفتارم كرد
دل هوايي شد از آن نرگس افسونگر تو
ز كفم رفت و مرا بي سر و سامانم كرد
بر لبم لحظه به لحظه تمناي وصالت
تا كه آن نه كه تو گفتي و پريشانم كرد
عقلم آمد كه صف آرايي كند بهر دلم
عشق تو گرز برآورد و مرا ماتم كرد
از:حسين جربزه دار-شهريور 89